چندی پیش ثریّای عزیز مرا به بازی آرزوها دعوت کرده بود ومن قول داده بودم که - هرچند خیلی دیر - به میهمانی اش بروم و حالا با کلّی سپاس و عذرخواهی به رسم بازی ، 5 تا را می شمارم ؛ از مهمترین آرزوی ناگفتنی که بگذرم میماند :
1 . سردبیر یک روزنامه شوم و بدون نگرانی از توقیف و زندان به « آگاهی » و « مخاطب » فکر کنم .
2 .کلبه ای کوچک امّا پر از کتاب های مورد علاقه ام داشته باشم با پنجره ای که به جنگل یا دریا باز شود ... و بتوانم بدون دغدغه ی « نان » به « مسئله » هایم فکر کنم اما نه آنقدر که از مردم کوچه و خیابان بیگانه شوم ( و به جای « من و تو » به « وجود » فکر کنم ! )
3 . همسر مهربان و پسرکم را خوشبخت کنم و روزی نرسد که احساس کنند به پای آرمان هایی که « مسئله » ی آنها نیست قربانی شده اند ...
4 . ایران را « آزاد » و لبنان را « آرام » ببینم و غصّه ی « نداشتن » های آنها که سزاوار عزیزانه زیستن اند را به گور نبرم !
5 . هیچ دینی مفسّر رسمی نداشته باشد ( نه از نوع بنیادگرا و نه از نوع روشنفکرش ) و آدم ها بدون واسطه ، خدا را بفهمند ، کلامش را بشنوند و بندگانش باشند ...
خوب ! نه ترتیب منطقی داشت ونه بر اساس اولویّت ها بود...و نگویید که متناقض بود یا ...آرزوست دیگر آن هم از نوع « بازی » اش ... به همین سادگی !
راستی : محمد صالح علا - که خوشبختی مثل آدامس چسبیده به آستین کت اش - هم ناگهان صاحب وبلاگ شد ... او از خدا دلبری را و از دنیا زندگی را یاد گرفته و به من آموخته که « دلخوشی ها کم نیست » ...او را ( البتّه بعد از استاد الهی قمشه ای ) فوق العاده دوست دارم .
نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/3/23 و ساعت 1:41 صبح |
نظرات دیگران()